مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: ((خدایا بگذار تو را ببینم))، ستاره ای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: ((خدایا یک معجزه به من نشان بده)) نوازادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.
مرد در نهایت یاس فریاد زد: (( خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم))،
پروانه ای روی دست مرد نشست ولی او پروانه را پراند و به راهش ادامه
داد.